بی حوصله تر از اون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقت اخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! به گذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اون روز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.
گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم.
- جانم بفرمایید؟
- سلام دختر. کجایی؟
- سلام فرنوش. چه طوری؟
- من خوبم. اما مثل اینکه تو حالت خوب نیست.
- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.
- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 108
بازدید ماه : 277
بازدید کل : 48815
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1